گاهی ميان ماندن و خواندن،
گاهی ميان گفتن و رفتن!
خورشيد روي پيکر من بود، وقتی که بيحساب شنفتم،
آواز سرد «ماندن تنها»، در ابتداي خستگي راه!
شب را به خواب و خستگي روز، فردا به آه و حسرت امروز!
طی کردهايم و نگفتيم، حتی به خويش که ديروز
گر رفت، عمر و زرم بود
کینگونه بيحساب حدر رفت،
شايد به نام گفتن شعری،
شايد به کام خفتن در رخت!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر