آمار زاده براي اميد: اوت 2010

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

درد سیال

روزهاي بي‌حوصلگي ما، روزهاي سرد سکوت و سکون!
روزهاي پايان سرد، که با بستني سفارش داده، يخ مي‌زند!
قلب فشرده من و ذهن ساکن تو،
و دردی که گاه و بيگاه امانم را مي‌برد!
نگران نباش، قلبم نيست!
شانه‌ام است!
جايی که بار زندگی را بر دوش مي‌کشد!
اميدوارم همانجا بماند!
اما....
فاصله شانه تا قلب کم است و اينجور دردها،
عادت دارند که پخش شوند!
-
من آرام و بي‌صدا،
اينجا،
زير بارش اين آهنگ غم،
 درد مي‌کشم و غصه مي‌خورم!
تا آنجا که دستان سردت،
دستم را گرفت!
اما 
من
.
.
.
درد مي‌کشم!

۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

خاک بر سر.‏.‏.‏

آقا من دارم تیکه پاره میشم!
خوب تا کی ننویسم و نگم هیچی!؟!
ای بر پدر هرچی آدم زبون نفهم و الدنگ لعنت! این روزگاره که برا ما درست کردین؟!!!
مرتیکه با افتخار اومده میگه علی کریمی رو اخراج کردیم به خاطر حفظ ارزش های اسلامی!
کیون لغ علی کریمی و امثالهم، نه داداشمه نه خرجم و میده! اما آخه بی همه چیز! تو مگه به زور میتونی آدما رو بکنی تو بهشت؟!!!
خوب منی که چس مثقالم اعتقاد دارم، از این کثافت کاریای تو داره حالم به هم میخوره! دارم از همه این مسلکا بریده و کنده میشم!
آخه سگ به اون لاشه تنت لگد بزنه!(که اونم عارش میشه بزنه) تو مگه پیغمبری که برا من داری اسلام ایرانی رو اجرا میکنی؟!!!
بابا خستمون کردین! آخه چقد میشه آدم چشم رو همه چی ببنده و حرف نزنه؟
تو سگ کی باشی که میای برا من و امثال من از این شر و ورا میگی و اعصاب مارو میریزی به هم!
خسته و کوفته از سر کار اومدیم میبینیم یه گند و گه دیگه ای زدین به این اوضاع آشفته ما!
رفتیم خونه خاله، دلمون واشه            خاله چسید، دلمون پوسید!
مملکتی که سردار بشه مدیرعامل باشگاه ورزشیش، آخوند بشه مسئول کمیته انضباطیش و .... که نگم بهتره؛ از این قشنگ تر و ژیگول تر هم اداره نمیشه!
خاک تو سر اون همه فوتبالیست روزه خور که با یه اعتصاب ساده جرات مالوندن پوزه این کوردلا رو به زمین ندارن!!!!
و خاک بر سر من که باید از این جماعت لاشخور حرف بشنوم!
تف به ذات همتون

این تلخی بی پایان

من يادواره تلخی کاشتم در ميان انبوه سردرگمي‌هايی که بينمان بود،
و تو،
 پاي اين تنديس تازه سرپا شده، سيمانی گران ريختی!
آنقدر که مهر شد لبانم و من کلماتم مردند!
و حس بد اين هياهوي پوچ مرا ربود و لبم را به کلمات سرد باز کرد!
من گريستم در خود و نگريستم ترا که چه سان متعجب بودی ازين کلمات سرد!
يخ زدي و رفتی،
در ميان خشم محسوس افکارمن!

۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه

حسرت

من هيچوقت حسرت را دوست نداشتم!
اما:
کاش هيچوقت در حسرت لبخند پيشوازت، در لحظه خداحافظی نمي‌ماندم!
کاش هيچوقت در حسرت آماج کلمات روزهاي سبز شمال، در لحظات سخت تهران نمي‌ماندم!
و کاش هيچگاه، در حسرت اعتقاد به با هم بودن روزهاي پر اميدمان، در لحظات خسته روحت نمي‌ماندم!
کاش تنهاييمان را نمي‌خواستی!
.
.
.
.
من هميشه از حسرت متنفر بودم!

۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

حجاب او یا عفاف من؟

مادر بزرگ من النگو در دست ندارد!
تنها در گردن و دست‌هایش، چيزهاي زردی که حلقه و گردنبند مينامندش مي‌توان ديد!
مادرم اصلاً طلا را آنچنان دوست ندارد!
زنجيری باريک و حلقه‌ای که نشانی از همسرش است!
اما اين پيرزن ايستاده در صف نان!
تا آرنجش را با النگو پوشانده تا دستانش از چشم نامحرم پوشیده بماند!
دستانی که اکنون به سنگواره شبيه‌اند!

۱۳۸۹ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

شکر نبودنت

خدارا شکر مي‌کنم که اينجا نيستی! کنار تنی که تکليف خود را هم نمي‌داند!
به پتويی داغ مي‌شود و به نسيمی سرد!
اين دردي است که تاوانی براي تصميمات اشتباهم است!
پس تو دور باش از اين ماجراي پيچيده گناه و تقاص!
من بايد بر دوش بکشم آنچه را که خود کاشته‌ام!
منتظرم باش، در گوشه‌ای از اين جهان که من به پيشت آرام بگيرم، با کوله باری از آنچه که آموخته‌ام!
دوستم بدار و کنارم بمان
ای فرشته کوچک سرزمين روياها!

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

اینبار هم تو، تا کی نوبت به ما رسد



آه، گل سرخ و سفیدم؛ کی میایی؟
بنفشه، برگ بیدم کی میایی؟
تو گفتی گل دراید من میایم!
وای! گل عالم تموم شد؛ کی میایی؟
و باز هم مردی دیگر، از دیاری که هنر در آن تنها پناه آدم هایش بود تا در تنهایی هایشان سر بر زانو گذارند و آرام آرام اشک بریزند؛ رفت!
مردی که روزهای کودکی من، جوانی پدرم و دلتنگی های هر دومان با او اجین بود!
رفتن یک انسان از این دیار، درد دارد؛ چرا که یکی از همنوعانمان را به دست تیغ مرگ داده ایم و اکنون تنهاتریم از قبل! حال چه رسد به اینکه این زاده روزهای دور، یکی از سرشناسان ایاممان باشد.
کاش این درد را سر باز ایستادن بود
برایمان روزهای خوشی آرزو کن محمد نوری
تو هم رفتی و ما همچنان پا به جفت به این دنیا چسبیده ایم
و زیر لب با تو زمزمه میکنیم:
«زندگی یه کوره راهه بینشونه/ هیشکی دست سرنوشت و نمیخونه
وامونده شهر و دیارم/ عاصی ز دست روزگارم؛ تنهای تنهام!
دل کنده از شهر امیدم/ از دل کلامی نشنیدم؛ جز نام غم ها
دنیای ما چرا به ما وفا نداره؛ بی اعتباره/ چرا خزون، همیشه آفت بهاره؟! این روزگاره!»
و اشک روی گونه هامونو امروز پاک نمیکنیم! چون بهونمون نبودن توه! حتی اگه برا دردامون گریه کنیم!
حالا هم برای تو شعر خودت و اینجوری مینویسیم:
تو برای آنکه ایران خانه خوبان شود         رنج دوران بردهای،رنج دوران بردهای
تو برای آنکه ایران گوهری تابان شود       خون دلها خوردهای، خون دلها خوردهای
تو برای جاودانه ماندن این عشق پاک        خون دلها خوردهای، خون دلها خوردهای
اما دیگه
لالالالالالا، لالالالالالا                         لالالالالالا، لالالالالالا
آروم بخواب پیر مرد دوست داشتنی
از امروز دیگه کسی برای تو دست نخواهد زد تا من و امثال من تو حرم گرمای اون تشویقای ایستاده و تمام قد، غرق بشیم
روحت شاد