آمار زاده براي اميد: آوریل 2010

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۰, جمعه

عشق

و عشق نه نجواي شبانه بود 
                   که خواب مانع‌اش شود 
و نه تشويش ناخواسته روز 
                   که کسرت کار به فراموشی سپاردش!
عشق 
نديدن همه آن چيزهايی بود 
           که خالصانه در سفره‌ام بود
و تو نخواستی ببينی
و بی اعتنا گذشتی!
از همه آنچه که تنها براي ضيافت تو گرد آورده بودم!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۶, دوشنبه

روحت

من مهر را در کلماتت دیدم؛
و روح حضورت را در چشمانت؛
ناچیز جعبهای به دستت دادم،
اما
با کدامیک برابر بود؟!
کلماتت،
یا چشمانت؟!
پخش میشوم در این جهان عظیم،
تا شاید بر گستره زمین
چیزی برابر با روحت بیابم!
اما...
برای خدا نامهای خواهم نوشت؛
و گله خواهم کرد
از ناتوانیم، 
برای تقابل با آفریدهاش:
روحت!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۵, یکشنبه

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳, جمعه

کاهلی

و باز حاله‌ای از ترس و تشويش، بر پيکر اين شکسته رنجور افتاده است!
محکومی که خود 
               خويشتن را 
                             بسيار پيش‌تر از قضات دندان گرد 
                                                           به دست زندانبان عبوس «کاهلی» سپرده است!
راه برگشتی نيست.
اين حقيقت کردار اوست!
وقيحانه مي‌نمايد،
همه آنچه که در پس پشت نهاده است!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه

سکان عقل

توان و راي من همه بر ادامه اين راه استوار بود، 
                            اما به ناگاه صاعقه به سکان عقلم زد!
اين بادبان زمانه است که چنينم مي‌برد!؟
آخ که چقدر 
سکان سوخته 
جايش مي‌سوزد!

۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

به یاد احمد بزرگ

شب انتهاست...
که سياهی انتهاست.
و اين تويی که در اين همه تاريکی، نور را به شبم مي‌آوری !
روز آغازست...
که نور آغازست!
و اين تويی که در اين همه نور، عشق را به يادم مي‌آوری !

۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

جریان زندگی

صداي پر توان کرکره مغازه مرد،
ناغافل بود،
اما يادم انداخت که
 زندگی هرچند تلخ و هرچند شيرين،
همه‌روزه در جريان است!
تو چه مي‌خواهی؟
ايستادن؟
يا حرکت؟!
مرد درب مغازه را با نام خدا گشود...

۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه

نیاز داشتنت

روزهايی بوده که از خود پرسيده‌ام:
«آيا هنوز هم دوستت دارم؟»
و انگار پاسخ اين سؤال، 
پاسخ تمام عمر رفته و مانده‌ی من باشد!
امروز مي‌دانم که تنها ساعتی کنارت هستم 
و اين زمان، 
پيش نياز داشتنت 
اندک است،
اما به هيچ وجه نمي‌توانم بگويم که چقدر شادم!
انگار سال‌ها سختی را دارم از ياد مي‌برم!
تنها با ديدنت، 
که رويايي‌ است 
پيش از داشتنت!

۱۳۸۹ فروردین ۲۳, دوشنبه

خدا

شهر خاليه، اما خدا هست!
 دلمون پره و آروم و قرار نداره، اما خدا هست!
ميدونيم خيلی کارا هست که نميتونيم تنهايی انجام بديم، اما بازم خدا هست!
مثله اين همه سالی که ما نبوديم و خدا بوده! 
کنار تک تک اونايی که اومدن و رفتن! 
پس:
.... 
خدا هست!

۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه

عادت

پيش ازين سارها براي اين مي‌خواندند؛ که اميد، بخشی از اين دنيا بود!
داروگ‌ها براي باران،از این روی آواز خوشامد مي‌سرودند؛ که اميد، لازمه دنيا بود!
ازگيل‌ها از آن روی سبز مي‌شدند؛ که اميد، نشانه نشاط دنيا بود!
اما «اميد» ديرگاهيست که مرده!
هرچند که
 سارها ميخوانند،
داروگ‌ها باران را به خوشامد‌گويی مي‌نشينند
 و ازگيل ها سبز مي‌شوند!
انگار آنها هم عادت کرده‌اند که خود را واگذارند بر آنچه سال‌ها رخ داده است!

۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

ارمغان زایش!!!!



اصلا دیگه حال خودمو نمی دونم!
الان چند وقتی هست برای خرید یه دوربین جمع و جور لنگ یک میلیونم، اما مونده بودم از کجا جورش کنم؛ که به لطف مرد حاضر در آذربایجان غربی و مورد استقبال شدید قرار گرفته و پاسخ کوبنده به اوباما داده، الان دیگه می دونم چه کنم!
راهش سادست:
باید برم یه زن بگیرم، سریع و سیر یه بچه بیاریم، تا یه میلیون بهمون بدن، بعد سالی 100 تومن هم میدن که خرج ولگردیمون می کنیم.
واقعا ممنونم محمود! تو کجا بودی تا الان؟!
اما جدا فکر کنم حواست نیست این کیسه ای که دستته، حتی اگه مال خلیفه باشه، باید بزاری یه چیزی تهش بمونه!
بیا بیخیال ما شو!
ما تا الان همینجوری موندیم که چرا هرچی جلوت میذارن و میخونی، خدا به آدم عقل داده ها! بعدا ازمون جواب سوال  میکنه! به پا! بعد تو هی میای یا طرحای باحال میدی یا جملات قصار میگی، خدا یه پولی به ما بده، یه .... به تو!

هوای تو

آنقدر نفس مي‌کشم
تا تمام شود همه‌ آن هوايی که سراغ تو را مي‌گيرد!

مردن

مرگ آدما اون موقعيه که ديگه بهم اعتماد ندارن.
مراقب مردن من باش!

۱۳۸۹ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

تلنگر

امروز استاد یه حرف جالب زد.
حرفی که شاید کل کلاس رو به سکوت فرو برد!
وقتی پای نمره گرفتن و نمره دادن وسط اومد، رو کرد به بچه ها و گفت:
اگه بحث فقط نمره گرفتنه، پس چرا موقع انتخاب رشته، کمی دقت نکردین تا یه رشته ساده تر انتخاب کنید! مگه روانی بودین که اومدین برق! اینهمه رشته دیگه! چرا فکر نکردین ببینید می خواید از زندگیتون لذت ببرید یا ....
یه کم که فکر کنیم، میبینیم راست میگه!
واقعا وقتی می خوایم انتخاب رشته کنیم، به این فکر میکنیم که چه راهی می خوایم بریم و از اون راه پرس و جو می کنیم؟ یا فقط می خوایم دهن دور و بریامون و از اسم رشتمون پر کنیم؟!
استاد مثال از روانشناسا می زد، اما شما هر رشته ای که فکر می کنید سادست رو بذارید جلو خودتون ببینید با این چیزی که الان روبروتونه چقدر فرق داره و کدوم شما رو به اون چیزی که می خواید میرسونه؟!
هر چی باشه، تا سی سالگی که به درس و سربازی و این مسخره بازیا میره! اگه به 50 برسیم، بیست سال وقت داریم حسرت عمر رفتمونو بخوریم!
کاش قدرت درست فکر کردن پیدا کنیم!
بعد قدرت انتخاب کردن!
در نهایت قدرت به عهده گرفتن مسوولیت کارا و انتخابامونو!

۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه

نقاب

آنچه نيستيم، بسيار بيشتر از آن است که هستيم!
گاه آنچه هستيم، بسيار منفورتر از آنست که دوست داريم باشيم!
و گاه راه را براي فراتر رفتن از وضع حاضرمان بسته مي‌بينيم!
در اين زمان است که روی ترش مي‌کنيم بر زمانه و خود را به گونه‌ای ديگر مي‌نماييم، بر آنان که مي‌دانستند چه بوده‌ايم!
شايد اينگونه مي‌خواهيم، خود را زنده نگاه داريم، براي کسانی که احترامشان مي‌کنيم!
حتی اگر ديگر ياراي نگاه داشتن اين نقاب غرور‌آفرين را بر چهره نداشته باشيم!
من حرف او را به خاطر دارم که مي‌گفت:
هزار سال هم که بگذرد، من همان قهرمان اسب سوار کودکي‌ام هستم!

۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

13 ب در






براي به در كردن نحسي، يا براي با هم بودن، پا گذاشتيم به پاركي كه جنگلي بود.
راه كم بود اما آدم زياد! و سرباز سپر به دست زيادتر!
نمي دانم، براي روزاي شادمونم بايد لندكروزاي سياه و بد تركيب رو ببينيم؟
حالا تو سربازهاي يگان ويژه را خوش هيكل صدا كن!
دوست داشتيم لااقل اين روز آخر عيد رو بگيم و بخنديم! اما بازم نيروهاي قشنگ يگان ويژه اومدن و ...
دستشون درد نكنه.
فقط ما از خدا مي خوايم كه كمكمون كنه زودتر از ورژن حارس اين دوستان خلاص بشيم. بذارن ما همينجوري كه مي خوايم زندگي كنيم! ما ميخوايم ياد بگيريم كنار هم، فارغ از همه عقايد و افكارمون بايد زندگي كنيم و براي هم محترم باشيم. براي همينم وقتي با همه گرد و خاكي كه براي نشون دادن حضورشون راه انداخته بودن و كرور كرور از جلومون رد مي شدن، به يه هووووو كردن ساده غنيمت كرديم!(من خودم هنوز دارم تمرين ميكنم كنار هم زندگي كردن رو! به منم وقت بديد!)
ايشالا اين روزا هم ميگذرن و ما تو سال جديد، راه هاي قشنگ تر و بهتري براي زندگي كردن پيدا مي كنيم.
راه هايي كه مارو كنار هم و با عشق نگه مي داره! نه رو بروي هم!
يه راهي شروع شده، بايد ادامش بديم! خوابيدن جايز نيست! اما عقل يادمون نره! سسش خوشمزست! فقط غذاي آمادش نيست! شرمندم!
13 ب در هر چي نداشت، يه حسن داشت كه اونم اين بود:
فهميدم دارم نفس مي كشم!

نه به غايت

من گريستم
اما نه به غايت!
پس خنديدم به اميد نجات
 اما خسته شدم
 اينبار هم نه به غايت!
فرياد زدم که ای چراغ به دستان، راهی، گريزگاهی، مامنی براي نجات
اما دريغ از نشانی!
پس گشتم،
اما نه به غايت!
اکنون نشسته‌ام در اين ايستگاه عبور
خسته‌ام و متنفر از خودم
اما
نه به غايت!

وقاحت من

من با وقاحت و تشويش خود را چنان به قتلگاه کشاندم که در طی سال‌ها هيچ بشری، اينگونه گوسپندوار به مقتل نرفته بود!
من با لجاجت بی حد و حسر خويش، خورشيد پراميد سحر را با رنگ تيره‌ی شب تار، پيوند داده‌ام.
من بي‌نزاکت و بيرحم الماس پربهاي زمان را با چشم‌هاي بسته، با اندکی شکوفه‌ی لبخند و طی روز بي‌حس معرفتی از مکان خويش در بوته‌ی تبادل و تحقير رانده‌ام!

۱۳۸۹ فروردین ۱۲, پنجشنبه

تنهای تنها

من با احتساب افکارم تنهايم!
 تنهاي تنها!
 خاطرات هرچه باشند شيرين‌اند چرا که گرد قند تاريخ رويشان نشسته است!
 من از خاطراتم دورم!
 آنها در ونکور و من در تهران!- شهری که "دويدن در آن سهم کساني‌ است که نمي‌رسند و رسيدن سهم کساني‌است که نمي‌دوند!"-
اينجا ما نه تنها از خاطراتمان دوريم، که از روياهايمان هم دوريم!
 دور دور!
 دورتر از خاطرات!
 اگر فاصله ما تا خاطراتمان سال هاست،
اينجا قرن‌ها از آرزوهايمان دوريم!
اينجا نه شادی رنگ دارد نه اميد!
 بهار مي‌آيد اما بی عطر گل‌ها و نغمه پرندگان!
روز مي‌آيد، بی طراوت سحر!
ثانيه ميگذرد بی اتفاق جديد!

غیرمنتظره

خيلی زود رسيديم، به سال‌هايی که مانده بود!

کافه گل رضائیه





عکس از وبلاگ: http://thinkinloud.wordpress.com
اینجا که صدای شیپور از از انتهای ضربات دست پیانیست به گوش میرسد، در میان انبوه چشمان عکس‌هایی سیاه و سفید، که جز معدودی از آنها، کسی به تو نمی‌نگرد، تویی و دوستت و آنهایی که نمی‌دانی چرا اینجایند!
میزی کوچک، اما پر از آنچه که به دندان می‌رسد و از دل خارج می‌شود!
دیوارهای سفید و قهوه‌ای، که حرم آبی سقف آسمان نما را مسدود می‌کند!
و صندلی‌هایی که در بودن، با پیرمرد کافه‌دار برابری میکنند!
اینها پنج سال است که مرا به خود میکشند، اما اینبار دیگر آن حال و هوا نیست!
انگار اینها برای جوانی من پیرند و من برای پیری اینها ناشکیبا!

عکس ها از فیس بوک کافه رستوران گل رضائیه:http://www.facebook.com/pages/fh-rstwrn-gl-ryh/147425120596

گاهی



گاهی ميان ماندن و خواندن،
گاهی ميان گفتن و رفتن!
خورشيد روي پيکر من بود، وقتی که بي‌حساب شنفتم،
 آواز سرد «ماندن تنها»، در ابتداي خستگي راه!
شب را به خواب و خستگي روز، فردا به آه و حسرت امروز!
طی کرده‌ايم و نگفتيم، حتی به خويش که ديروز
گر رفت، عمر و زرم بود
کینگونه بي‌حساب حدر رفت،
شايد به نام گفتن شعری،
شايد به کام خفتن در رخت!

پل

فرياد مي‌زنم تا پلی بسازم!
شايد به تو برسم!

انتظار بلند

به نگاهی کوتاه
اندازه کن
انتظار بلندم را!
اگرچه نقش‌هاي سبزم به زردی ميزند!