آمار زاده براي اميد: ژوئن 2010

۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

مادربزرگی رفت:(

مادربزرگی رفت:


















به جزییات بیشتری نیاز بود، اما از کجا؟!!! تو نمیتوانستی جواب دهی:(

















و راهی برای حذف این واقعه نبود:





 حتی کوچکترین اختیاری برای تغییر کوچکی در این ماجرا نداشتیم:


از این پس هر سال این ماجرا را باید یادآوری کنیم:

















من از روزی که خودم این پیام را برای تو بفرستم میترسم:(

















راستی!
پدربزرگ دیگر میتواند با مادربزرگ مستقیم گفت و گو کند؟!!!



۱۳۸۹ خرداد ۲۲, شنبه

پل

در سکوت و سکون اين پل‌هاي سيمانی، 
                          عبور مي‌کنم از خيانت عميق جوي‌ها به کوچه هموار!
و با ايستادن بيش از حد خود، 
                        مي‌ترسم از سنگيني بار اندامم، 
                                             بر پشت اين فرزندان آب و سيمان که انگار ناجي من و کوچه‌اند!
سخت تر که باشی، 
                               مطمئن تری!
مطمئن تر که باشی، 
                               سنگين‌تر بار بر پشتت مي‌نهند!

۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه

تولد یا فرصت دوباره؟

امروز نمیدونم طبق عات، طبق سنت، اجبار یا تقدیر زائونده شدم!
خب اومدن تو یه جای جدید هم برا خودش حالی داره! حساب کن اینهمه مدت تو یه جای خوب و باحال و پر از کِیف و شادی بودی، بعد میارنت یه جایی که عمراً از ضوابط و قوانینش سر در بیاری! تنها کارت هم اینه که خودتو باهاشون تطبیق بدی! اونم با کلی بدبختی و خِر و خِر!
خوب این خودش حالی داره دیگه!-همش میخوان تو ناز و نعمت باشن!-
بعد اگه اونجا بودی چجوری میخواستی خدارو صدا کنی؟! همه چی بود که! دیگه غمی نبود! ماها هم که بیجنبه! عمرا تا گیر نکنیم سمتش بریم! مردونه میریم؟!
برا همینم یه لطفی بهمون کرد و آوردمون اینجا! پیش این مامان بابا که کلی برام زحمت کشیدن و کلی بهم حال دادن. هر چند که من نتونستم آینه آرزوهاشون باشم!:(
اما اینا مهم هست، ولی نه برای الان!
آخه امروز یه روز خاص برای منه! مثل هر آدم دیگهای که یک روز و فقط یک روز تولد داره!
از صبح تا الان که حدودا دیگه به آخر شب داریم نزدیک میشیم، کلی پیام تبریک از دور و نزدیک داشتم، پس هستم!:)
و این برای من، و تو سن و سال من خوبه! بودن، حس خوبیه و حتی اگه بد هم باشم، از نبودن، برای خودم بهتره!
ها؟!
بهتره؟!
نمیدونم! گیر نده دیگه! حالا یه چیزی گفتم! بعدا بهش فک میکنم! الان کوچولوام! یه سری چیزا خوب کار نمیکنه! ایدهها و نظرم ناپخته است!
بگذریم!
اما امروز رو میخوام جدای از این عادت، اجبار یا تقدیر بگذرونم!
میخوام با این اعتقاد جلو برم که:
روز تولد هر کس، یه فرصت جدیده برای یه شروع جدید!
پس میشه شروع کرد، به شکلی جدید و با امیدی تازه؛
همین که این فرصت دوباره تو مشتمه که یه سال جدید رو از سر بگیرم، سالی که همیشه سر ساعت 4 صبح تحویل میشه و من باید یا مقلب القلوبش و تو دلم بخونم و هفت سینم و تو دلم بچینم!
سالی که یه بار دیگه با آدمایی که باید تو زندگیم باشن، میتونم سپری کنم. فرصت اینو دارم که آدمای جدیدی رو به زندگیم راه بدم، برای خودم راه جدیدی انتخاب کنم و قدر دور و بریام و قبل از اینکه افسوس بخورم بدونم!
یه سال دیگه برای اینکه جلوی ضرر رو تو همین سال بگیرم و یه سال جدید برای اینکه ...
دوست دارم اینجوری بشه و مطمئنم که همینجوریه! چون به هر کدوم از ماها تا یه اندازهای زمان میدن و این اومدنا و رفتنا بی حکمت نیست!
تمام تلاشم و میکنم که همه این حرفا فقط یه حرف نمونن و به عمل تبدیل بشن!
برام ملاک قضاوت نیست که کی تو این روز به یادم بود و کی نبود!
مهم برام اینه که آدمایی که دارمشون، بهترین چیزایی هستن که هر کسی میتونه داشته باشه! چون باهاشون میخندم، میرقصم، گریه میکنم ...
حرفی نیست، جز حلالیت طلبیدن از این سالهای پشت سر و دست یاری دراز کردن برای این سال یا سالهای پیش رو!
از همتون ممنونم
لحظههای خوب، برای ما ساخته شدن!
دریابیمشون