آمار زاده براي اميد

۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

برای نیامدن های بیحسابم

سلام به همتون
من برگشتم
و اینبار تلاش میکنم بهتر از گذشته پیش برم
هم اکنون نیازمند راهنمایی های سبزتان هستیم

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

بدهکاری بی حساب

تا حالا فکر مي‌کردم که ما تنها به اون‌هايی که از ما پرسيدن:
چندم مرداد است؟
 و ما پاسخ نداديم، بدهکاريم!
اما الان، حس مي‌کنم، ما به اون‌هايی هم که تو زندگيشون نبوديم، باهاشون زندگی نکرديم و نفهميديمشون، اما وقتی ميميرن، قلبمون درد مي‌گيره هم بدهکاريم!
اصلا ميدونی چيه؟!
ما به خودمونم بدهکاريم!
اينقدر بدهکار، که اونور اين دنيا، به خاطر ظلمايی که به خودمون کرديم، توبيخ مي‌شيم!
ما، بدهکاريم!
به اون ثانيه‌هايی که اسيرشون کرديم، تو لجنزار کاهلي و رخوتمون!
ما بدهکاريم به ساعت‌ها‌یی که کشتيمشون تو نابرابري تقسيم وضايفمون و تفريحات ناسالم و سالممون!
ما، بدهکاريم!
به روزهايی که غرقشون کرديم، تو وقاهت بي‌تصميمي‌هامون!
ما بدهکاريم!
به سال‌هايی که به راحتی فراموش شدن،
و ما حتی يادمون نمياد که چطور گذشتن و ما توشون چه فرقی کرديم!
ما بدهکاريم!
به عمری که نمي‌دونيم براي چی بهمون دادنش!
ما کلاً، به خودمون مديونيم!
چه برسه به ديگرون!

* با یادی از صدای حسین بزرگ! روح پناهی شریف! که در تمام روزها و ثانیه ها زیبا بود و دوست داشتنی؛ روحش شاد
 خودش اینجوری میگه:
«ما بدهكاريم
به كسانی كه صميمانه ز ما پرسيدند
معذرت می خواهم، چندم مرداد است ؟
و نگفتيم؛
چونكه مرداد
گور عشق گل خونرنگ دل ما بوده است.»

۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

نارفیق




مادر بزرگ میگوید: «دشمنت بمیرد»؛

و من هراس به جانم میافتد!

چرا که تنها دشمنم را خودم یافتم!

.
.
.
این شاید سخت ترین و دردناک ترین حکایت دنیا باشد که تنها دشمن خودت را «خودت» بیابی! در وانفسای روزهایی که حتی یک رفیق هم برای پیمودن راه‌های نیمه تمام و بی پیچ زندگی نداری و دست آخر دل خوش میکنی به مردان و زنانی که تا کمی از این راه با تو همراه میشوند، آن هم نه از روی خواستن تو؛ بلکه تنها برای تنها نبودن در راه زندگی خودشان!
وقتی مادربزرگ جواب جمله به ظاهر مسخره «من دارم میمیرم مامانی» رو با جمله «دشمنت بمیره» داد، جدی جدی حس بدی داشتم!
کی مثل خودم به خودم بد کرده بود؟! کی مثل خودم جلو موفقیتای خودم وایساده بود و با سربه هواییاش کلی راه و با بیراهه اشتباه گرفته بود؟!
اصلا وقتی خودت رو بدترین همدم خودت میبینی، دیگه به کدوم شونه میخوای اعتماد کنی؟! دیگه برای کی میتونی شونه باشی؟!
این یه جمله کوتاه نیست که با حرف مادربزرگ و ذهن آشفته من به اینجا رسیده باشه! این یه درده که یا باید حل بشه و از اینجا به بعد تغییر کنه؛ و یا باید تو خودمون خفه اش کنیم و بذاریم ذره ذره جونمون رو بخوره و ما هم بگیم: «ای تف به این زندگی»!
شاید وقتی دیگر، شاید جایی دیگر؛ رستگاری نزدیک است!

۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه

نوشدارو یا مخدر؟

سال‌هاست که در ذهنم نوشدارويی دارم به نام:
 «خارج»!
معجونی از سر نياز و حسرت آزادی!
معجونی غليظ که هنوز از گلويم پايين نرفته است!
گاه گاه که يکی از نزديکان و دوستان بسويی ازين جهان ناشناخته مي‌رود،
من نيز پر مي‌کشم
تا انتهاي آرزويی که ندارمش!


پ.ن 1: با درود به روح حافظ که در لایه لایه این زندگی همدم دل داغون ما بود:

نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد       بختم ار یار شود، رختم ازینجا ببرد
*
ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش     بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش

اینارم از حافظ آوردم که نگید الکی میگه! خواستم بدونید که اسنادشم موجوده! بگم؟ بگم؟
البته بگمای آخر فقط محض یادآوری گذشته بود و کاربرد دیگه ای نداشت؛ چون بالاش گفته بودم!

پ.ن 2: از همه دوستانی که تو این مدت سراغمو گرفتن و من نتونستم جوابی بدم بهشون شرمندم و ممنونم از لطفشون
حرف جبران زدن مسخرست، اما دعا میکنم به حال این روزای ما گرفتار نشن.
باشد که همه با هم رستگار شویم.

۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

فصل انتظار

فصل،
فصل انتظار بود
و هنر،
 مردن!
انتظار آباداني و مردن در خيابان!
عهد،
بين ما بود و دلهايمان!
و در آخر
ما بوديم و لرزش دستی که به جرم حق طلبی،
چوب در آستينش مي‌کردند!
زمان،
نايستاد.
و ما،
محو در بي‌عدالتي حاکمان،
در خون خود غلتيديم،
تا مدتی را در سکوت بگذرانيم!
نفس‌ها حبس،
سرها به زير آب!
باشد که فرياد زير لبمان را،
با هم زمزمه کنيم!

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

درد سیال

روزهاي بي‌حوصلگي ما، روزهاي سرد سکوت و سکون!
روزهاي پايان سرد، که با بستني سفارش داده، يخ مي‌زند!
قلب فشرده من و ذهن ساکن تو،
و دردی که گاه و بيگاه امانم را مي‌برد!
نگران نباش، قلبم نيست!
شانه‌ام است!
جايی که بار زندگی را بر دوش مي‌کشد!
اميدوارم همانجا بماند!
اما....
فاصله شانه تا قلب کم است و اينجور دردها،
عادت دارند که پخش شوند!
-
من آرام و بي‌صدا،
اينجا،
زير بارش اين آهنگ غم،
 درد مي‌کشم و غصه مي‌خورم!
تا آنجا که دستان سردت،
دستم را گرفت!
اما 
من
.
.
.
درد مي‌کشم!

۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

خاک بر سر.‏.‏.‏

آقا من دارم تیکه پاره میشم!
خوب تا کی ننویسم و نگم هیچی!؟!
ای بر پدر هرچی آدم زبون نفهم و الدنگ لعنت! این روزگاره که برا ما درست کردین؟!!!
مرتیکه با افتخار اومده میگه علی کریمی رو اخراج کردیم به خاطر حفظ ارزش های اسلامی!
کیون لغ علی کریمی و امثالهم، نه داداشمه نه خرجم و میده! اما آخه بی همه چیز! تو مگه به زور میتونی آدما رو بکنی تو بهشت؟!!!
خوب منی که چس مثقالم اعتقاد دارم، از این کثافت کاریای تو داره حالم به هم میخوره! دارم از همه این مسلکا بریده و کنده میشم!
آخه سگ به اون لاشه تنت لگد بزنه!(که اونم عارش میشه بزنه) تو مگه پیغمبری که برا من داری اسلام ایرانی رو اجرا میکنی؟!!!
بابا خستمون کردین! آخه چقد میشه آدم چشم رو همه چی ببنده و حرف نزنه؟
تو سگ کی باشی که میای برا من و امثال من از این شر و ورا میگی و اعصاب مارو میریزی به هم!
خسته و کوفته از سر کار اومدیم میبینیم یه گند و گه دیگه ای زدین به این اوضاع آشفته ما!
رفتیم خونه خاله، دلمون واشه            خاله چسید، دلمون پوسید!
مملکتی که سردار بشه مدیرعامل باشگاه ورزشیش، آخوند بشه مسئول کمیته انضباطیش و .... که نگم بهتره؛ از این قشنگ تر و ژیگول تر هم اداره نمیشه!
خاک تو سر اون همه فوتبالیست روزه خور که با یه اعتصاب ساده جرات مالوندن پوزه این کوردلا رو به زمین ندارن!!!!
و خاک بر سر من که باید از این جماعت لاشخور حرف بشنوم!
تف به ذات همتون

این تلخی بی پایان

من يادواره تلخی کاشتم در ميان انبوه سردرگمي‌هايی که بينمان بود،
و تو،
 پاي اين تنديس تازه سرپا شده، سيمانی گران ريختی!
آنقدر که مهر شد لبانم و من کلماتم مردند!
و حس بد اين هياهوي پوچ مرا ربود و لبم را به کلمات سرد باز کرد!
من گريستم در خود و نگريستم ترا که چه سان متعجب بودی ازين کلمات سرد!
يخ زدي و رفتی،
در ميان خشم محسوس افکارمن!

۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه

حسرت

من هيچوقت حسرت را دوست نداشتم!
اما:
کاش هيچوقت در حسرت لبخند پيشوازت، در لحظه خداحافظی نمي‌ماندم!
کاش هيچوقت در حسرت آماج کلمات روزهاي سبز شمال، در لحظات سخت تهران نمي‌ماندم!
و کاش هيچگاه، در حسرت اعتقاد به با هم بودن روزهاي پر اميدمان، در لحظات خسته روحت نمي‌ماندم!
کاش تنهاييمان را نمي‌خواستی!
.
.
.
.
من هميشه از حسرت متنفر بودم!

۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

حجاب او یا عفاف من؟

مادر بزرگ من النگو در دست ندارد!
تنها در گردن و دست‌هایش، چيزهاي زردی که حلقه و گردنبند مينامندش مي‌توان ديد!
مادرم اصلاً طلا را آنچنان دوست ندارد!
زنجيری باريک و حلقه‌ای که نشانی از همسرش است!
اما اين پيرزن ايستاده در صف نان!
تا آرنجش را با النگو پوشانده تا دستانش از چشم نامحرم پوشیده بماند!
دستانی که اکنون به سنگواره شبيه‌اند!