آمار زاده براي اميد: ژوئیهٔ 2010

۱۳۸۹ مرداد ۵, سه‌شنبه

زمین و عابرانش

خيابان پر است از انسان‌هايی که ما نمي‌شناسيمشان! مي‌آيند و مي‌روند، و ما تنها مي‌بينيمشان!
در هياهويی که سال‌هاست به خورد اين ساختمان‌ها رفته! زنان و مردانی که پرند از افکاری بزرگ و کوچک!
گاه با آهنگ اگزوز موتورها گيج مي‌شوي و عبورشان را با دور شدن صدايشان ميفهمی، و گاه به ضرب آهنگ دوره گرد ساز به دست گوش مي‌دهي و آرزو مي‌کنی که ای کاش همينجا کنار تو بساط کند!
اما او هم مي‌رود!
مثل هزارن نفر ديگر که مي‌روند و ترا با هرچه که هستی و هرچه که داری تنها مي‌گذارند!
سيگار و موبايل تنها همدمان اين مردم جاريست که با هر قدمشان يا پکی بر سيگار مي‌زنند يا حرفی در گوش تلفنشان مي‌گويند. گاه سيگار مي‌سوزد و مي‌سوزد، تنها به جرم شهوت صاحب سيگار براي کشتن پول و سيگار! و گاه زنگی زده می‌شود به کسی تنها برای درد و دلی، اما هیچ نمیگوید و به خوش و بشی بسنده می‌کند.
در دست گرفته سيگار روشن را و به اطراف مي‌نگرد!
بی‌اعتنا به آنچه که دود مي‌شود!
هرکس به قدر وسع‌اش به اين دنيا و آدم‌هايش فخر مي‌فروشد!
گاه سپر سينه با اتکا به هرآنچه که نمي‌دانم چيست -اما مهم است براي فرد- خيابان و پياده‌رو را مي‌پيمايند و گاه خميده و رنجور با کوهی از خاطرت و تجربه، با لبی برچيده که نشان از دوست نداشتن اين اوضاع دارد، پای مي‌کوبد بر پيکر اين زمين سرد که قرن‌هاست اجدادش را بلعيده!
و حال در میان این همه ناظر و منظور، من فرا خوانده شدم و بايد بروم و چونان اين مردمان به ضاربان و عابران اين کوچه‌ها بپيوندم!
عمرت دراز باد ای خيابان
ای جهان!

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

نگاه تلخ آنها

اين 1576 امين باری بود که دستم را بالا و پايين بردم!
براي 300 برگه‌ تبليغاتی که از دست من رفته، کلی پشت بازو آوردم!
عبور اينهمه آدم و من،
که تا تمام شدن اين برگه‌ها سر کارم!

۱۳۸۹ تیر ۲۵, جمعه

سحر

در اين سحرگاه سرد با دست‌هاي پنهان شده در جيب و سری که امنيت سلامتی را از خود دور مي‌بيند،
من هستم و صداي ضرب آهنگ عصاي پيرزنی که با حرکتی موزون،
از مقابل دکه امنيت در خواب رفته عبور مي‌کند!
بيچاره ما جوان‌ها و آن پيرها که امنيتمان در گرو اينهاست!

۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

تکنولوژی خر است یا چگونه در کنجکاوی کودکانمان را یاری کنیم

امروز بالاخره کرمم رو ریختم و کاری رو که مدت‌ها بود منتظرش بودم تا انجام بدم رو به سرانجام رسوندم



یه چیزی عین خوره داشت جونم و می‌خورد و اگه انجامش نمی‌دادم جدا می‌ترکیدم!
خوب آدمم دیگه! کنجکاویم گل می‌کنه گاهی! نمیشه همش سر به زیر بشینم یه گوشه که!
تقصیر خودشونم بود که پنهونی رفتم سروقتش! اگه موافقت می‌کردن به جون خودم کلی حال می‌داد و دور همی انجامش میدادیم! چون من اصولا از تک خوری بدم میاد! مگه اینکه هیچ راهی نداشته باشم!
ماجرا اینجوری شروع شد که:
من بی‌خبر از همه جا و با کلی احساس غرور از اینکه به عنوان اشرف همه این توله سگا و کره الاغا و جک جونوارا و علی‌الخصوص پشره‌ها انتخاب شدم، داشتم رو زمین لنگ برمی‌داشتم و اتاق رو به روش کمتر تجربه شده طی‌الارض متر میکردم؛ به چشم برهم زدنی تو این اتاق یه وری به یه چیزی می‌رفتم و تو چشم باز کردنی تو اون اتاق از یه چیز دیگه صدا در میاوردم.
خودمم از اینهمه سرخوشی و دل به نشاطی داشتم به سطوح میومدم که دیدم یه صدای مته‌وار داره مغزمو انر، انر سوراخ میکنه اونم سوراخی به شعاع 8 سانتی متر(من کله‌ام شعاعی حدود 8.5 داره که قاعدتا داشت کل مغزم و که من خیلی باهاش کاری ندارم و از بین می‌برد)! اما خوب منم کلنگ که نیستم!اومدم ببینم کیه چیه کجاست!
که دیدم باریکلا! فریزرمون زبون وا کرده!خوب من خودم نهایتا برای یه بستنی برداشتن برم سروقتش!عمرا هم کار دیگه‌ای باهاش داشته باشم! تو همین هیر و ویریا بود که دیدم مامان هی میگه قربونت برم، چشم، الان میبندمت، ناراحت نشو، یکم دیگه کار دارم.... تا اینکه بستش و صدای لعنتیش قطع شد.
این وسط مسطا هم بابا اومده بود سر یخچال و چنان با جدیت آب میخورد و بیخیال این صدا بود که انگار از قبل از میلاد مسیح همه فریزرایی که دیده بود همینجوری خوش و خرم با مخاطباشون ارتباط برقرار می‌کردن.
منم یه کاره در اومدم گفتم که:
خوب میذاشتی ببینیم تهش چی میشه، که با غیظ شدید الحن مادر و پدر روبرو شدم و به فهم داشتن و باشعور بودن و به دست آوردن فرهنگ استفاده از این وسایل گوگوری فراخونده شدم؛ منم که خورده بود تو پرم، اون یارو دم تیزرو دیدم که با اون چنگک 3تاییه وایساده رو دوش چپم و یه چیزایی وز وز میکنه!
منم که شیطان روحم مادرزاد تیزو بز مغز مارو تعطیل میکرد! این شد که با هم دست مودت و دوستی دادیم و منتظر زمان و مکان مناسب شدیم.
این ماجرا ادامه پیدا کرد تا امروز که دیدم احدالناسی تو خونه نیست و منم و یخچال و دم تیز! اول هی سعی کردم چیزی برای خوردن پیدا کنم تا شاید بشه راه بهتری پیدا کرد برای حدس زدن آخر این بوقای فریزر، اما جز 2تا بستنی چیزی نبود!منم که گفتم، کلا از تنها خوری بدم میاد! پس زدم به کابینتا و تو یکی از پلاستیکا کلی تخمه آفتابگردون گیر آوردم. خودش بود، همونی که لازم داشتم تا گذر زمان رو بهم نشون نده:
خیلی باکلاس و به شکلی کاملا محققانه، با لطافت تمام یه سینی گذاشتم دم دستم، در فریزر رو وا کردم، نشستم جلوش کف آشپزخونه و قرچ قرچ تخمه شکوندم و نگاش کردم؛ 50 ثانیه طول کشید که شروع کرد به بوق زدن، باقیشم به من ربطی نداشت؛ من تخمه‌هامو خوردم و اون بوقش و می‌زد.آزاردهنده بود،اما روان منم به اندازه کافی پریش هست که برای کشف ته این قصه خودم و نگه دارم.
تخمه میشکوندم و به موادی که تو اون فریزر بیچاره زیر نور لامپ بالا کلشون بودن نگاه می‌کردم، هوای سرد که از توش مثل ابر نازکی به سمت زمین میومد حس این کنسرت الکیا که مردم عین آدم حسابی توش نشستن، اما رقص نور و این بخار مخاراش چنان چشم و میمالونه به هم که انگار دی جی علی گیتور داره میخونه رو بهم میداد.
اون بوق میزد و من کار خودم و میکردم، خیلی بهش گفتم میدونم،  خودم در و وا گذاشتم، اما به خرجش نمیرفت(گفتم از روش مامان استفاده کنم برا ارتباط گرفتن باهاش)، هی بوق میزد! حدودا فک کنم 5 یا 10 دقیقه ای شد و فقط بوق زد! اما جون خودم چنان بوق می‌زد که یه آن ترسیدم، گفتم اگه کارخونه خریت کرده باشه و اینو با یه ذره هوش مصنوعی راهی خونه ما کرده باشه، محرز دهنم سرویسه! میاد آش و لاشم میکنه و میره سر جاش وامیسته! همچین محکمم درشو میبنده که تا عمر دارم سمتش نرم!
اما اینقد بی‌بخار بود که تو تمام اون لحظه‌ها فقط با یه ریتم ثابت هی بوق زد! کارخونه الاغ نکرده بود یه کم ریتم اینو به مرور زمان تند کنه که کاربر حس کنه خطری تهدیدش میکنه!
و من کرمم خوابید، تا کیاش را خدا میداند و خودش، اما فعلا خواب است.
نتیجه گیری اخلاقی از این داستان:
1- اگر چیزی میخواهید، با یک ریتم ثابت و مضحک هی تکرارش نکنید، گیر یه خری مثل من بیافتین محرز به چیزی نمیرسید
     2- اصلا به این تکنولوژی دل خوش نکنید! عمرا درست کار کنن! فک کنید من دم رفتن به مسافرت حوس بستنی میکردم و میومدم بر میداشتم و در بسته نمیشد از رو عجله(کرم نه ها! اون خوابیده الان)؛ خوب! این تا سه روز بعد هم سوت میزد دردی رو دوا میکرد؟!
     3-  سعی کنید وقتی بچتون میگه میخوام کاری کنم شما باهاش بشینید و با هم اون کار و انجام بدید! هم خطرش کمتره، هم در صورت نیاز شما آگاهید از کجا ضرر بهتون خورده! الکی گردن شانس نمیندازین یا احیانا کس دیگهای متهم به خرابکاری نمیشه.
    4-  دیوونه من نیستم و خودتی! من فقط میخواستم ببینم نهایت امر چی میشه!
همین دیگه!
مسخره تر از این هیچی گیر نیاوردم راجع بهش بنویسم! بیکاری بد دردیه!

۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

درد نبودنت

تو که نیستی
من هم دلم درد میکند
طاقتم طاق شده و حوصله خودم را هم ندارم، جز نشستن پشت این صفحه مسطح بیمعنی که هرچه من بگویم نشانم میدهد و فکر میکند چقدر برای خودش اسطوره است!!!!
چارهای نیست،
انگار تمام این ماجرا برای همه عادی است
اما من درد میکند دلم!
جایی که تو را باید بگذارم!
اگر زیاد درد بگیرد میترسم جای تو را درد پر کند!
من طاقت درد را دارم، اما تو که بروی من چه کنم؟
آآآخخخ، آآآخخخ، آآآآآآآخخخخخ
این چه داستان مسخره ایست برای شنیدن
درد دل من و پایان ناپذیری این آه همیشگی!
سر به بستر بگذار و از یاد ببر
من خواهم خفت و تو خواهی خفت،
                 پشت اینهمه درد،
                              پشت اینهمه دل،
                                        پشت اینهمه نسیان
شب به خیر

۱۳۸۹ تیر ۱۲, شنبه

هراس

سخت دلم به هراس تن داده
نه برای بودنش، که برای آنچه می کند!
سخت تر از آینده می ترسد
نه برای خودش، که برای آنها که با خود همراه کرده!
و هزاران بار سخت تر از خود می ترسد
نه برای نبودنش، که برای آنچه می خواهد و نمی تواند!

۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

ما انسانیم

ما انسانیم
نه از آن روی که میخوریم، نه از آن روی که میکشیم و نه از آن روی که ننگ به بار میآوریم!
ما انسانیم تنها برای لبخندی که حرمت لطافت فرشتگان کیهان را برای روزی پا در گریز به انسانی هدیه میدهد!
تنها برای عشقی که بارها و بارها سر به شکست گذاشته، اما هنوز نفس دارد
و 
برای دلی که با همه اینها
می‌تپد
نه برای بودن
که برای نشان دادن زندگی!