آمار زاده براي اميد: تکنولوژی خر است یا چگونه در کنجکاوی کودکانمان را یاری کنیم

۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

تکنولوژی خر است یا چگونه در کنجکاوی کودکانمان را یاری کنیم

امروز بالاخره کرمم رو ریختم و کاری رو که مدت‌ها بود منتظرش بودم تا انجام بدم رو به سرانجام رسوندم



یه چیزی عین خوره داشت جونم و می‌خورد و اگه انجامش نمی‌دادم جدا می‌ترکیدم!
خوب آدمم دیگه! کنجکاویم گل می‌کنه گاهی! نمیشه همش سر به زیر بشینم یه گوشه که!
تقصیر خودشونم بود که پنهونی رفتم سروقتش! اگه موافقت می‌کردن به جون خودم کلی حال می‌داد و دور همی انجامش میدادیم! چون من اصولا از تک خوری بدم میاد! مگه اینکه هیچ راهی نداشته باشم!
ماجرا اینجوری شروع شد که:
من بی‌خبر از همه جا و با کلی احساس غرور از اینکه به عنوان اشرف همه این توله سگا و کره الاغا و جک جونوارا و علی‌الخصوص پشره‌ها انتخاب شدم، داشتم رو زمین لنگ برمی‌داشتم و اتاق رو به روش کمتر تجربه شده طی‌الارض متر میکردم؛ به چشم برهم زدنی تو این اتاق یه وری به یه چیزی می‌رفتم و تو چشم باز کردنی تو اون اتاق از یه چیز دیگه صدا در میاوردم.
خودمم از اینهمه سرخوشی و دل به نشاطی داشتم به سطوح میومدم که دیدم یه صدای مته‌وار داره مغزمو انر، انر سوراخ میکنه اونم سوراخی به شعاع 8 سانتی متر(من کله‌ام شعاعی حدود 8.5 داره که قاعدتا داشت کل مغزم و که من خیلی باهاش کاری ندارم و از بین می‌برد)! اما خوب منم کلنگ که نیستم!اومدم ببینم کیه چیه کجاست!
که دیدم باریکلا! فریزرمون زبون وا کرده!خوب من خودم نهایتا برای یه بستنی برداشتن برم سروقتش!عمرا هم کار دیگه‌ای باهاش داشته باشم! تو همین هیر و ویریا بود که دیدم مامان هی میگه قربونت برم، چشم، الان میبندمت، ناراحت نشو، یکم دیگه کار دارم.... تا اینکه بستش و صدای لعنتیش قطع شد.
این وسط مسطا هم بابا اومده بود سر یخچال و چنان با جدیت آب میخورد و بیخیال این صدا بود که انگار از قبل از میلاد مسیح همه فریزرایی که دیده بود همینجوری خوش و خرم با مخاطباشون ارتباط برقرار می‌کردن.
منم یه کاره در اومدم گفتم که:
خوب میذاشتی ببینیم تهش چی میشه، که با غیظ شدید الحن مادر و پدر روبرو شدم و به فهم داشتن و باشعور بودن و به دست آوردن فرهنگ استفاده از این وسایل گوگوری فراخونده شدم؛ منم که خورده بود تو پرم، اون یارو دم تیزرو دیدم که با اون چنگک 3تاییه وایساده رو دوش چپم و یه چیزایی وز وز میکنه!
منم که شیطان روحم مادرزاد تیزو بز مغز مارو تعطیل میکرد! این شد که با هم دست مودت و دوستی دادیم و منتظر زمان و مکان مناسب شدیم.
این ماجرا ادامه پیدا کرد تا امروز که دیدم احدالناسی تو خونه نیست و منم و یخچال و دم تیز! اول هی سعی کردم چیزی برای خوردن پیدا کنم تا شاید بشه راه بهتری پیدا کرد برای حدس زدن آخر این بوقای فریزر، اما جز 2تا بستنی چیزی نبود!منم که گفتم، کلا از تنها خوری بدم میاد! پس زدم به کابینتا و تو یکی از پلاستیکا کلی تخمه آفتابگردون گیر آوردم. خودش بود، همونی که لازم داشتم تا گذر زمان رو بهم نشون نده:
خیلی باکلاس و به شکلی کاملا محققانه، با لطافت تمام یه سینی گذاشتم دم دستم، در فریزر رو وا کردم، نشستم جلوش کف آشپزخونه و قرچ قرچ تخمه شکوندم و نگاش کردم؛ 50 ثانیه طول کشید که شروع کرد به بوق زدن، باقیشم به من ربطی نداشت؛ من تخمه‌هامو خوردم و اون بوقش و می‌زد.آزاردهنده بود،اما روان منم به اندازه کافی پریش هست که برای کشف ته این قصه خودم و نگه دارم.
تخمه میشکوندم و به موادی که تو اون فریزر بیچاره زیر نور لامپ بالا کلشون بودن نگاه می‌کردم، هوای سرد که از توش مثل ابر نازکی به سمت زمین میومد حس این کنسرت الکیا که مردم عین آدم حسابی توش نشستن، اما رقص نور و این بخار مخاراش چنان چشم و میمالونه به هم که انگار دی جی علی گیتور داره میخونه رو بهم میداد.
اون بوق میزد و من کار خودم و میکردم، خیلی بهش گفتم میدونم،  خودم در و وا گذاشتم، اما به خرجش نمیرفت(گفتم از روش مامان استفاده کنم برا ارتباط گرفتن باهاش)، هی بوق میزد! حدودا فک کنم 5 یا 10 دقیقه ای شد و فقط بوق زد! اما جون خودم چنان بوق می‌زد که یه آن ترسیدم، گفتم اگه کارخونه خریت کرده باشه و اینو با یه ذره هوش مصنوعی راهی خونه ما کرده باشه، محرز دهنم سرویسه! میاد آش و لاشم میکنه و میره سر جاش وامیسته! همچین محکمم درشو میبنده که تا عمر دارم سمتش نرم!
اما اینقد بی‌بخار بود که تو تمام اون لحظه‌ها فقط با یه ریتم ثابت هی بوق زد! کارخونه الاغ نکرده بود یه کم ریتم اینو به مرور زمان تند کنه که کاربر حس کنه خطری تهدیدش میکنه!
و من کرمم خوابید، تا کیاش را خدا میداند و خودش، اما فعلا خواب است.
نتیجه گیری اخلاقی از این داستان:
1- اگر چیزی میخواهید، با یک ریتم ثابت و مضحک هی تکرارش نکنید، گیر یه خری مثل من بیافتین محرز به چیزی نمیرسید
     2- اصلا به این تکنولوژی دل خوش نکنید! عمرا درست کار کنن! فک کنید من دم رفتن به مسافرت حوس بستنی میکردم و میومدم بر میداشتم و در بسته نمیشد از رو عجله(کرم نه ها! اون خوابیده الان)؛ خوب! این تا سه روز بعد هم سوت میزد دردی رو دوا میکرد؟!
     3-  سعی کنید وقتی بچتون میگه میخوام کاری کنم شما باهاش بشینید و با هم اون کار و انجام بدید! هم خطرش کمتره، هم در صورت نیاز شما آگاهید از کجا ضرر بهتون خورده! الکی گردن شانس نمیندازین یا احیانا کس دیگهای متهم به خرابکاری نمیشه.
    4-  دیوونه من نیستم و خودتی! من فقط میخواستم ببینم نهایت امر چی میشه!
همین دیگه!
مسخره تر از این هیچی گیر نیاوردم راجع بهش بنویسم! بیکاری بد دردیه!

۵ نظر:

  1. امین: پیله ای هنو بهم نکرده! اما منم به درد تو دچارم! بنویسم همونی میشه که تو نوشتی
    رضا:خر هم چیز خوبیه خو!:)

    پاسخحذف
  2. میگم منم بعضی وقتها حس کنجکاوی اینجوری پیدا میکنم، اما من بالاخره یا درستش میکنم، یا سر هم بندی که کسی نفهمه :))

    پاسخحذف
  3. هر چند از روی بیکاری بود،اما بانمک بود.
    ممنون که سر زدی.

    پاسخحذف