فصل،
فصل انتظار بود
و هنر،
مردن!
انتظار آباداني و مردن در خيابان!
عهد،
بين ما بود و دلهايمان!
و در آخر
ما بوديم و لرزش دستی که به جرم حق طلبی،
چوب در آستينش ميکردند!
زمان،
نايستاد.
و ما،
محو در بيعدالتي حاکمان،
در خون خود غلتيديم،
تا مدتی را در سکوت بگذرانيم!
نفسها حبس،
سرها به زير آب!
باشد که فرياد زير لبمان را،
با هم زمزمه کنيم!